می ترسم

یادمه همه نشسته بودن وازاینکه امشب شب آرزوهاست وهرکی یه  

 

چی ازخدا می خواد ومی گیره، حرف می زدن .

 

یادمه گفتم :زهی خیال باطل من ازاین شبها زیاد داشتم ساده نباشین 

  

هم گریه کردم ،هم التماس ،هم مطمئن بودم که میده ،اما نداد ،اونیکه  

 

حتی شک نکردم که بهش اما نداد... 

 

خلاصه به امید واهی همه پوزخندزدن، نمی دونم قشنگ یانه اماحداقل  

 

توروازامیدالکی خودت نجات می ده. 

 

توعالمه پوزخندزدن بودم که گوشیم زنگ زد اول گفتم اینم موافقه اما  

 

هرچی نگاش می کردم کمترباورم می شداون داشت می خندید  

 

وداشت تمام سعی خودش ومی کردتامنم بخندونه به خودم گفتم   

 

 ساده نباش حتمایه گله است یایه شکایت که بابا جان، من عشق 

 

 تو،صدای تو ، حضورتو،و... رونمی خوام باید کی وببینم؟   

 

تمام هراسم چنان من وکشوندتوی اتاق که نفهمیدم چقدرطول کشید،  

 

تاگفتم ،:بله...  ؟

 

گفت :سلام...                    قلبم کنده شد 

 

آره گله بود.اما ... به بهانه ی گله بود؟... یاقصد...نمی دونم منتظرزمان  

  

می مونم لحنش رونفهمیدم...نه ..فهمیدم...یعنی شب آرزوهاحقیقت  

 

داره...نه ....شاید...نمی دونم...